دانست چو با او به شکایت سخنم هست


بر جست و به یک بوسهٔ شیرین دهنم بست

چون شرم ز عریان شدنم در بر او بود


شد اخگر سوزنده و برْ پیرهنم جست

تب دارم و شادم که اگر یار در اید


باور نکند تا نکشد بر بدنم دست

هر آه که در حسرتش از سینه برآمد


زندانی ی من بود که از بند تنم رست

این بی خبران در طلب مستی ی جامند


غافل که نگاه تو شراب است و منم مست

فارغ منشین! بوسه ز لب خواه، نه گفتار


کاندر نگه گرم، هزاران سخنم هست